آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟؟؟؟
گنجشک با خدا قهر بود ….
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت…..
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هربار به فرشتگان اینگونه میگفت. میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را درخود نگه میدارد و سرانجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینهی توست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بیکسیام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بیموقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرض طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانهات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پرگشودی…،چه بسیار بلاها به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم بر خاستی… گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدایا تنها گوشی هستی که غصههایم را میشنوی و یگانه قلبی که دردهایم را درخود نگه میداری …….
فاقبل عذری ….
من لی غیرک….
اللهم عجل الولیک الفرج…….
التماس دعا ….
یا حق….